من اینجا
میان انبوهی از دلواپسی ها
غرق شده در موج خروشان دلتنگی ها
ایستاده ام تا که از تو
برسد ندایی، خبری،پیامی
ای من و از من
دور ترین نقطه را بنگر
بنگر که چگونه دورم از آسمان چشمانت
کاش در این واپسین لحظات
در این آخرین ساعات شب
در این هوای سرد و رشت بارانی
تو می آمدی
و برآیم از خودت سوغات می آوردی!
زهرا محدثی (گیلانی)
زبان شعرم را میسپارم به دست هایت
تا در آغوش تو شعله بگیرد
طفل نوپای احساس عمیق من
تا فشرده شود بغض های گذشته ام
تا فراموش شود درد های مبهم قدیم
میسپارم به تو...
تا خالی شود کوله بارم از درد و رنج
تا به تو تکیه زند تمام باور های من
تو را دوست میدارم...
همچون شب های بلند زمستانی
همچون حال دم دمی مزاج رشت
همچون حال لیلی در گنجور
تو را به راستی دوست میدارم..
تا با تو زنده شود حس شعر در من باز
تا تو بسازی خنده هایم را
تا تو باشی و تنها تو...
زهرامحدثی (گیلانی)
پرنده ها هرگز دیرشان نمى شود.
هیچ سگى ساعتش را نگاه نمى کند و گوزنها نگران فراموش کردن تولدها نیستند!
فقط انسان، زمان را اندازه مى گیرد و ساعت را اعلام مى کند.
و به همین دلیل فقط انسان است؛
که از ترسى فلج کننده، رنج مى برد!
ترس تمام شدن وقت...!
از رمان "The time keeper"