دلم که می گیرد باران می آید
هوای تنگ نفس کشیدن می آید
دست لمس می دهد برباد
بغض می بارد باران می بارد
آشوب که می شوم آفتاب هست
زندگی هست عشق هست
فقط....
باران می فهمد حال مرا!
زهرامحدثی(گیلانی)

دلم که می گیرد باران می آید
هوای تنگ نفس کشیدن می آید
دست لمس می دهد برباد
بغض می بارد باران می بارد
آشوب که می شوم آفتاب هست
زندگی هست عشق هست
فقط....
باران می فهمد حال مرا!
زهرامحدثی(گیلانی)
تنها ؛ تویی تو که می تپی به نبض این رهایی
تو فارق از وفور سایه هایی
باز آ که جز تو جهان من حقیقتی ندارد
تو می روی که ابر غم ببارد
به سمت ماندن ات راهی نمیشوی چرا
آشوبم آرامشم تویی
به هر ترانه ای سر میکشم تویی
سحر اضافه کن به فهم آسمام
آشوبم آرامشم تویی
به هر ترانه ای سر میکشم تویی
بیا که بی تو من غم تو صد خزانم
بگذار بگویم که از سراب این آب بریدم
من از عطش ترانه آفریدم
به سمت ماندنت راهی نمی شوی چرا
گاهی ستاره هدیه کن به مشت پوچ شب ها
شمرده تر بگو با من حروف رفتنت
تا من بگیرم از دلت همه بهانه ها را
آشوبم آرامشم تویی
به هر ترانه ای سر میکشم تویی
سحر اضافه کن به فهم آسمانم
آشوبم آرامشم تویی
به هر ترانه ای سر میکشم تویی
بیا که بی تو من غم تو صد خزانم
وقتی جای جای اتاق پراز عطر توست
وقتی حرف هایت هنوز درگوشم است
وقتی من هرشب درکنجی می گریم
همه چیز درست است عزیز من!
هرچیزی درست سرجای خودش است
فقط دل من برای آن صدایت تنگ است
فکر دل من نباش
بغضم را باز فرو می دهم
مثل همیشه!
تو اما راحت بخواب
خیالت راحت من همان منم....
زهرامحدثی(گیلانی)
همین که هستی کافیست
دور از من
بدون من
چه فرقی میکند
همین که رختمان زیر یک آفتاب خشک می شود کافیست
از تو چیزی نمی خواهم
همین که سربه سر رویاهایم نگذاری
وسنگ به شیشه ی خوابم نزنی
کفاف یک عمر تنهایی ام را می دهد
من که سر وته زندگی ام را
سنجاقی به هم می آورد
چیزی شبیه به معجزه است
وقتی
که هر شب به خیر میگذرد
بی آن که کسی به تو بگوید
شب بخیر
به تو ،به حرف هایت،به لبخندت،به جهانی که در چشمانت ست
به سکوتت ،به خورشیدی که اذان مغربش چشمان توست
به قبله ای که طواف میکند دور تو
به تمام وجودت اینجا نیاز دارم
نمی آیی.......؟
زهرامحدثی(گیلانی)