چشمان تو یادم داد، فریاد کشیدن را
جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۱۱ ب.ظ
چشمان تو یادم داد، فریاد کشیدن را
تا قله به سر رفتن، از کوه پریدن را
اصرار نکن دیگر، این پیچ و خم ِ وحشی
در مسخره پیچانده، رویای رسیدن را
تا شوق سخن روئید، رگبار سکوت آمد
تا در تن خون گیرد، گل واژه گزیدن را
با اینکه دهان ها را، ابلیس و قسم بسته
از گوش که می گیرد، آیات شنیدن را؟
تا بوده همین بوده، از کاسه ی هم خوردیم
!در ما ابدی کردند، آداب چریدن را
من داس تو را خوردم، احساس مرا خوردی
بیرون نکشاندیم از، خود حس ِ جویدن را
باید که ز سر گیرد، در حول و ولا قلبت
در قل قل ِ خون، بوم بوم، در سینه طپیدن را
وقت است غزل دیگر، از قافیه برگردی
تصویر کسی باشی، در درد کشیدن را
مفعول و مفاعیلأ، ای اسب غزل هی هی
باید که به هم ریزی، اوزان ِ تَ تن تن را
از سُم سُم ِ سُم کوبم، دنیا ضربان می زد
بستند به بازویم، بازوی فلاخن را
در ذهن پلیدش زن، هر لحظه در این نیت
بالا بزند هر شب، آن دامن ساتن را
با دود دو تا سیگار، آینده به هم می ریخت
آورد کنار تخت، نی نامه و سوسن را
حالا سه نفر هرزه، با هر چه که نامشروع
هی شعر...به هم دادند، آن جنس مدوّن را
تصویر بدی دارد، هر نیمه لخت عشق
از بستر خود کم کرد...اندازه ی یک زن را
در مصرع پایانی...از قله صدا بارید
بنشین وتماشا کناز کوه پریدن را
علیرضا آذر
۹۳/۰۶/۰۷