فردا...
من این شب ها سکوت ناب حضورت را می شکنم با اشک هایم...
من امشب با دلی سرشار از وجودت خواهم گریست...
فردا خواهم افتاد به پایت و چنان میگریم...
که از یاد برده حال خود ...برخیزی و مرا در آغوش بگیری...
فردا تمام باران های گیلان را می بارانم بر سنگی سرد که تو را از چشمانم گرفت...
فردا خاک برسر میکنم تمام روز های نبودنت را ...
فردا می آیم تا تو مرا با خود ببری ...
فردا می آیم تا باز دستان گرمت را بر صورت خیسم بکشی ...
فردا می آیم تا باز کنار سنگ مزارت ...سنگ صبورم را جستجو کنم ...
فردا می آیم تا باز به رویم لبخند بزنی ...
تابازبرق چشمانت را درپس انتظاری طولانی با چشمانم ببینم...
پدرم فردا با تمام جانم می آیم ...
پدرم فردا جانم را کنارت خواهم گذاشت و جسمم را مدفون میکنم کنار وجود مهربانت ...
فردا تمام اشک های یکساله ام را خواهم آورد تا بشویم سنگ مزارت را ....
یکسال زجر کشیدم کافیست ........مرا با خودت ببر.......
این دل دیگر طاقت تپیدن بی تو را ندارد...مرا با خودت ببر.....
راه را نشانم بده ...با جانم می آیم....
زهرامحدثی(گیلانی)