برای من حکم سکوت بریدند .....
گاهی محکوم میشی به سکوت ...
گاهی حکم میبرن برایت این قاضی های این روزگار کهنه...
تو مجکوم میشی به کار نکرده و بعد زندانیت میکنند تا روحت را خفه کنند تا دلت را سنگ کنند
تا مثل خودشان کنند تو را...
سنگ...
شب ها زجر میکشی به امید رسیدن معجزه ...
معجزه ....مسخره است ...
و تو برای ثابت کردن بی گناهیت به جان دردانه ی از دست رفته ات قسم میخوری
ولی حکم قاضی حکم ابد است ...
حال این تویی و دلی که شب و روز خیره میشود به نقطه ای برای رسیدن معجزه ...
می شکنی و تکه هایت را با دستانت جمع میکنی تا خون جلوی چشمانت را بگیرد
من محکوم شدم به تنهایی ...
نه که تنهایی را دوست داشته باشم ...نه...
ولی حکم قاضی تغییر ناپذیر است ...
حکم مرا بریدند و اجرا کردند و دلم را سنگ کردند ...
من تا" خود" بودنم راه زیادی دارم ...
تا خودم شوم تا هیچ قاضی جر خدایم برایم حکم صادر نکند راه زیادی دارم ...
راه بس طولانی است و پاهای من خسته و نا توان ..
اما باید به تنهایی بروم ...
تمامش را ...
زهرامحدثی(گیلانی)
سلام
به ما سر بزنید و تفاوت را احساس کنید
به امید همکاری های بیشتر و بهتر
http://www.313135.com/