همه چیز در یک صبح جمعه اتفاق افتاد ...
همه چیز در یک صبح جمعه اتفاق افتاد ...
عشق بود و درد و فریاد ...
دل بود و قاضی و متهم ...
همه چیز در باختی بی برد بود ...
قاضی حکم را صادر کرد ..!
که باورش می شود که اینبار انگشت اتهام به سوی من باشد ؟؟؟!
هـــــــــــــــیچکس!
باور داشتم که درگیر عشقی پاکم ...
درگیر شیرینی بی مگسی که زندگیم را شیرین می کند ...
درگیر عشق بی منظور !
بی دلیل!
باورداشتم اگر روزی ،دست تقدیر حکم جدایی برایمان برید !
یا خدا می آید و می گوید که این عشق پاک است !پاک!
یا تو می آیی با یک بغل دلیل برای رد کردن حکم بریده شده!
همه چیز در یک صبح جمعه اتفاق افتاد !
در شهری دور از وطن !
عشق بود و اشک و باران!
من بودم و کسی که حکم بریده شده را می خواند !بی حق دفاع!
دفاعی در کار نبود !
حرف هایم تاثیری نداشت ...
اشک هایم تاثیری نداشت !
که باورش می شود؟؟
اشک های من که جهان را می سوزاند تاثیری نداشت!!
حکم جدایی بریده شد!
ومن در انتظار...
گذشت....
یک روز .........دو روز ........یک هفته ....دوهفته ...
چه می بینم ؟
خدا سکوت کرد !تو سکوت کردی !
خدا نیامد! تو نیامدی !
فریاد های من تاثیری نداشت !
سکوت تو آنقدر سنگین بود که شیشه ی دلم را شکست!
و من هم سکوت کردم....
مثل تو!
مثل خـــــــــــــــــــــــدا !
مهر خاموشی زدم بر لبانم !!!!!!
فقط نوشتم ...
از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایم!
از تو!
از خودم....
زهرامحدثی(گیلانی)