دستکت بوسم ..بمالم پایکت....
دید موسی یک شبانی را به راه/// کو همی گفت ای خدا وای اله
توکجایی تا شوم من چاکرت/// چارقت دوزم کنم شانه سرت
دستکت بوسم بمالم پایکت/// وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای توهمه بزهای من/// ای به یادت هی هی وهی های من
زین نمط بیهوده می گفت آن شبان/// گفت موسی با که هستت ای فلان
گفت با آن کس که ما را آفرید/// این زمین و چرخ از او آمد پدید
گفت موسی، های خیره سرشدی/// خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژاست وچه کفراست و فشار/// پنبه ای اندر دهان خود فشار
گرنبندی زین سخن تو حلق را/// آتشی آید بسوزد خلق را
گفت ای موسی دهانم دوختی/// وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد و تفت/// پافتاد اندر بیابان و برفت
وحی آمد سوی موسی از خدا/// بنده ی ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی/// نی برای فصل کردن آمدی
درحق او مدح و درحق تو ذم/// در حق او شهد و درحق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه/// از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم خلق تا سودی کنم/// بلکه تا بربندگان جودی کنم
ما برون را ننگریم و قال را/// ما درون را بنگریم و حال را
خون شهیدان را زآب اولی تر است/// این خطا از صد ثواب اولی تر است
لعل را گر مهر نبود باک نیست/// عشق را دریای غم غمناک نیست
در دل موسی سخن ها ریختند/// دیدن و گفتن به هم آمیختند
چون که موسی این خطاب از حق شنید/// در بیابان در پی چوپان دوید
عاقبت دریافت او را و بدید/// گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجوی/// هر چه می خواهد دل تنگت بگوی