یک،دو،سه،چهار....................
آنقدر خسته ام که بودنت را به باد فنا می گیرم ..
خسته ام..!
درسینما نشسته ام..
همه جا تاریک است..
چشمانم خیره به آرتیستی که به دنبال معشوقه ی خود می گردد ..
خیالاتی می شوم ..
خیال تو..
به سرم می زند..
چشمانم را می بندم ..
همه جا تاریک است ..
چشمانم را باز می کنم ..
نور چراغی چشمانم را به حد کور شدن می برد ..
بلند می شوم ..
چشمانم خیره در چشمان کارگری که زمین را طی می کشد ..
حیرت زده مرا می نگرد ..
سرم را تکان می دهم ..
به سرعت خارج می شوم ..
چیزی برای جفتمان می گیرم ..
به عقب بر می گردم ...
تو نیستی!!!!!!!!!
هوا خیلی سرد است ..
دستان سردم را به آغوش گرم جیب هایم تقدیم می کنم ..
به گرمایشان نیاز دارم .
چیزی به دستانم می خورد ..
دستانم را از بیرون می اورم ...
مشتم را باز می کنم ..
گل برگ های پرپر کرده ام از لای انگشتانم به زمین سقوط می کنند ...
عطر تو را می دهند..
سرم بلند می کنم ،قطره بارانی از چشمانم می لغزد ..
باد سردی تا مغز استخوانم می رود..
کلاه را بر سرم پایین می کشم ..
قدم های بلند و محکمی بر میدارم..
موزاییک هار ا می شمارم:
یک،دو،سه،چهار....................
سقوط می کنم.
زهرامحدثی(گیلانی)
