مناظره ی عقل و عشق......
عقل گفت: من سبب کمالاتم.
عشق گفت: نه من دربند خیالاتم.
عقل گفت: من مصر جامع معمورم.
عشق گفت: من پروانه دیوانه مخمورم.
عقل گفت:من بنشانم شعله غنا را.
عشق گفت: من درکشم جرعه فنا را.
عقل گفت: من مونسم بوستان سلامت را.
عشق گفت: من یوسفم زندان ملامت را.
عقل گفت: من سکندر آگاهم.
عشق گفت: من قلندر درگاهم.
عقل گفت: من صراف نقره خصالم.
عشق گفت: من محرم حرم وصالم.
عقل گفت:من تقوی به کار دارم.
عشق گفت: من دعوی چه کار دارم.
عقل گفت: من در شهر وجود مهترم.
عشق گفت: من از بود و وجود بهترم.
عقل گفت: مرا علم و بلاغت است.
عشق گفت: مرا از هر دو عالم فراغت است.
عقل گفت: من قاضی شریعتم.
عشق گفت: من متقاضی ودیعتم.
عقل گفت: من دبیر مکتب تعلیمم.
عشق گفت: من عبیر نافه تسلیمم
عقل گفت:من آیینه مشورت هر بالغم.
عشق گفت: من از سود و زیان فارغم.
عقل گفت:مرا لطایف غرایب یاد است.
عشق گفت: جز دوست هر چه گویی باد است.
عقل گفت:من کمر عبودیت بستم.
عشق گفت: من بر عقبه الوهیت مستم.
عقل گفت:مرا ظریفانند پرده پوش.
عشق گفت: مرا حریفانند دردنوش.
عقل گفت: من رقیب انسانم، نقیب احسانم، بسته تکلیفاتم، شایسته تشریفاتم، گشاینده در فهمم، زداینده زنگ و همم، گلزار خردمندانم، مستغفر هنرمندانم. ای عشق، تو را کی رسد که دهن باز کنی و زبان به طعن دراز کنی؟ تو کیستی؟ خرمن سوخته ای، و من مخلص لباس تقوی دوخته ای.
عشق گفت: من دیوانه جرعه ذوقم، برآرنده شعله شوقم. زلف محبت را شانه ام، زرع مودت را دانه ام. منصب ایالتم عبودیت است، متکاء جلالتم حیرت است. ای عقل تو کیستی؟ تو مودب راه و من مقرب درگاه. آن روز که روز بار بود و نوروزی عشرت یار بود، من سخن از دوست گویم و مغز بی پوست جویم. نه از حجاب ترسم و نه از حجاب پرسم. مستانه در آیم و به شرف قرب حق بر آیم، تاج قبول نهم بر سر، و تو عقلی همچنان بر در.
خواجه عبدالله انصاری