ای کاش که معشوقه ی امثال تو باشم
بگذار در این غزل کمی مال تو باشم
گیسوی پریشان شده در باد بهانه ست
با موی رها سخت به چنگال تو باشم
بازار غزل پوچ و کسادست نباشی
برگرد بیا ..شاعر فعال تو باشم
باید که به اسم تو مرا بشناسند
باید که فقط زیر پر و بال تو باشم
من و تو و یک جنگ جهانی!
ای کاش که با بوسه در اشغال تو باشم!
رویاهایم را به سمسار دادم ..
پشت شیشه ی مغازه نوشت :
کابوس های عاشقانه به قیمت جوانی
میدانی...
گاهی بی هوا، هوایت هوایی می کنم تمام وجودم را
گاهی که نیستی.. بغض میکنم... شاعر می شوم..
سکوت تو منتهای تمام فریاد هاست..
فریاد های دل من!
آسمان هم می داند حال مرا
بازی در می آورد با ستارگان
که شاید کابوس هایم را
از یاد ببرم..
نمی دانم..شاید.. شاید..
دریا هم عاشق شده..
آخر بر روی موج
نوشته بود مرداب!
دریا تمام عاشق هایش را
از دست خواهد داد
تمام ماهی ها می روند از بسترش
طردش میکنند..
وقتی..
هوای عشق مرداب به سرش بزند...
زهرامحدثی(گیلانی)
تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی...
اندوه بزرگی است زمانی که نباشی...
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی...
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!
ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی..
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی است چه باشی... چه نباشی...
این همه دروغ بهر چی؟
چنین شتابان به سمت دوزخ رفتن بهر چی؟
زنجیر از پا بریدن و دویدن به سوی آتش بهر چی؟
خدا را راندن از خود و شیطان را دعوت کردن به خانه بهر چی؟
حرف های سبک و بی معنی بهر چی؟
این همه ذهن خود را پختیم و کتاب و درس
اخرش خار شدن به دست خود بهر چی؟
قران های خاک گرفته و دل های خاک گرفته..
نگاه های زهر الود و پر از گناه ..
زبان های تلخ تر از زهر!!!
ادم های سنگی...دل های یخی ...
این همه ریا و تهمت و غیبت بهر چی؟
به کجا می رویم چنان شتابان ؟!!
به سوی دوزخ ایمان مرده مان یا دوزخ عدل الهی؟
به سوی قهر خدا یا گناه کبیره؟!!
به سوی چه می رویم؟!
نگاهی به عقب بینداز!
چه داری؟
به کجا می روی؟
هی امروز به فردا سپردن و رفتن!
تا کی؟؟
هی جسم خاکی به رخ کشیدن تا کی؟
از یاد نبر ..
جسم تو از جنس همان خاکی است که لگد مال می کنی زیر پاهایت!!!
زهرامحدثی(گیلانی)
بعضی
از آدمها
مثل
یک آپارتمان هستند!!!
مبله . شیک .راحت .
اما
دو روز که توش زندگی میکنی
دلت
تا سرحد مرگ میگیره !
بعضی آدمها
مثل یه قلعه هستند !!!
خودت
را می کشی
تا
بری داخلش !
بعد
می بینی
اون تو هیچی نیست
جز
چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته !
اما !!!
بعضی ها
مثل باغند !
میری تو،
قدم میزنی،
نگاه میکنی !!!
عطرش رو بو می کشی،
رنگ ها رو تماشا میکنی...
میری و میری...
آخری
در کار نیست...
به دیوار
که
رسیدی بن بست نیست !
میتونی
دور باغ بگردی !!!
چه آرامشی داره
همنفس
بودن با کسی
که
عمق سینه اش ...
سرشار
از
عطر گلهای سرخ و بهار نارنج است...
زندگیمون پر از آدم هایی که مثل باغ هستند...
با همه خوبم من اما با شما، خب بیشتر ..
دوستم داری ولیکن من تو را، خب بیشتر ..
لحظه ای مال منی و "تو" خطابت می کنم
گرچه سعی ام بوده تا گویم: "شما" خب بیشتر ..
جور دیگر می شود هر کس ببیند ماه را
عاقلان دیوانه و دیوانه ها، خب بیشتر!
"غیر معمولی ست رفتار من و شک کرده اند"
اهل خانه، دوستان آشنا خب بیشتر ..
اشک های بی هوا، بعضا سکوت بی دلیل ..
شعر اما می کند رسوا مرا، خب بیشتر