آرزومه که یه لحظه رو به روی من بایستی
آخه قلبم نگرونه توی شهری که تو نیستی
تو خیال کن ادمای همه دنیا توی شهره
توی شهر بی تو اما
دل من با همه قهره!
توی شهری که تو نیستی
همه جا رو غم گرفته
هرکجا رفتی صدام کن !
عزیزم دلم گرفته
شدم اون غریبه ای که تو نباشی نمی ارزه
دارم از نفس میوفتم مثل یه گیاه هرزه..
خسته ام ..
نه به اندازه ی مسافری که کیلومترها راه را پیاده رفته ...
نه به اندازه ی مادری در خانه ی سالمندان ..
نه به اندازه ی عاشقی که معشوقه رهایش کرده ..
نه کوه کنده ام ...نه سر به بیابان گذاشته ام ..
فقط ...
کمی بغض سنگینی می کند روی احساسم!
فقط حال خوبی ندارم ...
خسته ام ...
به اندازه ی خودم ...
به اندازه ی من حقیقی ام !
زهرامحدثی(گیلانی)
مرگ زیبا ترین نقطه جهان هستی است وقتی
من آن را از دستان تو طلب میکنم
بغض سخت ترین کار وقتی
دل هوای درد میکند
و تویه مسافر چه میدانی
ایستگاه بین راهی قلبم
درش بسته می شود وقتی
به هوای برگشتن میروی
بسته می ماند تا کسی
نکند خیال
که شاید..
گاهی...
قصد عزیمت به آن را
داشته باشد..
زهرامحدثی (گیلانی)
من را نگاه کن ،شاید حال من بهتر شود
یا کمی بغض از دارو هایم بیشتر شود ..
من را نگاه کن زندگی سوق بگیرد
به سوی تو اما شاید موج بگیرد
من را نگاه کن ،غرق شو! اینجا دریاست
اقیانوس بیقرار چشمان من نقطه ی عطف دنیاست
مرگ ماهیگیر لحظه ی چشمک دریاست
آخرش تور ماهیگیریت پاره خواهد شد
آخرش تسلیم این بن بست خواهی شد
من غواص نیستم اما می گویند
نقطه ی طوفانی قتلگاه خواهد شد
بیا بنشین قلمرو من دروازه ندارد
گفته بودم که روزی پشیمان خواهد شد
گفته بودم اگر بروی سیل روان خواهد شد
یا کمی بیشتر از عقل بشر خواهد شد
گفته بودم روزی این ابر سیاه
به لحظه ی رفتنت زمین گیر خواهد شد
گفته بودم درد مهمانی باران میگیرد
گفته بودم بغض طوفانی خواهد شد
گفته بودم کوه را ببین!چه محکم ایستاده
به محض رفتنت نقطه ی مرگ زمین خواهد شد
گفته بودم ولی به گمانم گوش های تو
کمی زود تر از پدرت به سمعک نیاز خواهد داشت
این شعر را بگیر و برو تا نبینمت ...
چه فایده ! وقتی حرف اثری نخواهد داشت ؟
زهرامحدثی(گیلانی)
فکر کن وقت تماشای تـــو باران بزند
چک چک چتر تو در گوش خیابان بزند
نفسم حبس شود عشق تو جرمم باشد
ابر بین من و تو میله ی زندان بزند
هیجان دارم و در سینه دلم می کوبد
در ویران شده بگذار فراوان بزند
برگ سبزی است بیا تحفه ی درویش کن این
ناز چشمی که سراز ریشه ی انسان بزند
موی من بحر طویلی است که دستت در آن
موج خواهد شد اگر دست به طغیان بزند
عشق مفهوم عجیبی است که در ذهن همه
می تواند قدمی ساده و آسان بزند
عشق یعنی غم یک قطره ی باران وقتی
دل به دریا زده یک مرتبه توفان بزند
عشق یعنی نفس سوخته آنجایی که
سینه ی داغ نی ، آتش به نیستان بزند
عشق یعنی غم برگی که دلش می خواهد
به تن شاخه ای از فصل زمستان بزند
عشق یعنی که زنی از هیجان شعر شود
و هوایش به سر مرد غزلخوان بزند
فکر کن چشم کسی حامله ی بغض تو بود
فکر کن وقت تماشای تو باران بزند ...