گاهی محکوم میشی به سکوت ...
گاهی حکم میبرن برایت این قاضی های این روزگار کهنه...
تو مجکوم میشی به کار نکرده و بعد زندانیت میکنند تا روحت را خفه کنند تا دلت را سنگ کنند
تا مثل خودشان کنند تو را...
سنگ...
شب ها زجر میکشی به امید رسیدن معجزه ...
معجزه ....مسخره است ...
و تو برای ثابت کردن بی گناهیت به جان دردانه ی از دست رفته ات قسم میخوری
ولی حکم قاضی حکم ابد است ...
حال این تویی و دلی که شب و روز خیره میشود به نقطه ای برای رسیدن معجزه ...
می شکنی و تکه هایت را با دستانت جمع میکنی تا خون جلوی چشمانت را بگیرد
من محکوم شدم به تنهایی ...
نه که تنهایی را دوست داشته باشم ...نه...
ولی حکم قاضی تغییر ناپذیر است ...
حکم مرا بریدند و اجرا کردند و دلم را سنگ کردند ...
من تا" خود" بودنم راه زیادی دارم ...
تا خودم شوم تا هیچ قاضی جر خدایم برایم حکم صادر نکند راه زیادی دارم ...
راه بس طولانی است و پاهای من خسته و نا توان ..
اما باید به تنهایی بروم ...
تمامش را ...
زهرامحدثی(گیلانی)
من این شب ها سکوت ناب حضورت را می شکنم با اشک هایم...
من امشب با دلی سرشار از وجودت خواهم گریست...
فردا خواهم افتاد به پایت و چنان میگریم...
که از یاد برده حال خود ...برخیزی و مرا در آغوش بگیری...
فردا تمام باران های گیلان را می بارانم بر سنگی سرد که تو را از چشمانم گرفت...
فردا خاک برسر میکنم تمام روز های نبودنت را ...
فردا می آیم تا تو مرا با خود ببری ...
فردا می آیم تا باز دستان گرمت را بر صورت خیسم بکشی ...
فردا می آیم تا باز کنار سنگ مزارت ...سنگ صبورم را جستجو کنم ...
فردا می آیم تا باز به رویم لبخند بزنی ...
تابازبرق چشمانت را درپس انتظاری طولانی با چشمانم ببینم...
پدرم فردا با تمام جانم می آیم ...
پدرم فردا جانم را کنارت خواهم گذاشت و جسمم را مدفون میکنم کنار وجود مهربانت ...
فردا تمام اشک های یکساله ام را خواهم آورد تا بشویم سنگ مزارت را ....
یکسال زجر کشیدم کافیست ........مرا با خودت ببر.......
این دل دیگر طاقت تپیدن بی تو را ندارد...مرا با خودت ببر.....
راه را نشانم بده ...با جانم می آیم....
زهرامحدثی(گیلانی)