می خواهم از تو بنویسم واژه بهم می ریزد ...
بغض اشک می شود و قافیه بهم می ریزد ..
شعر معنی دوباره می یابد و درد فریاد می شود .....
قلم در دست می چرخد و واژه در باد می شود .....
حال من خوب است و این خوبی را مدیون روز ها می دانم ...
گریه بی معنی شده است و سکوت را فریاد شب ها می دانم ..
هر ان ،هر لحظه به یادت شاد تر می شوم ......
واژه به واژه عاشق تر می شوم .....
مردم نمی دانند تو بهترین شاعر روی زمینی ......
مردم نمی دانند دستت که به قلم می خورد بیت پروازمیکند روی روحی......
روی روحی که خود را در انقلاب قلب تو محبوس کرده است ......
روح من ساده ترین قصیده ی دنیاست وقتی برایم می نویسی ........
ومن بیت به بیت نام تو را فریاد می زنم ........
نام تویی که نامم را در تنگاتنگ غزل هایت ملموس کرده ای ......
تو غزل بگو ........
نه کار من نیست .......
چگونه عشقت را در شعر معکوس کنم؟
چگونه از تو بنویسم وقتی تو خود عاشق ترین شاعر دنیایی؟
نه کار من نیست ......
احساس در وصف تو در قالب شعر نمی گنجد ...........
زهرا محدثی(گیلانی)
باران می بارد ..
کوچه خالی ...
هوا عطر تو را می دهد ...
قدم می زنم ...
عطرت شدیدتر می شود ...
شاخه گلی در دست..
دفتر شعرت خیس می شود ......
می خوانم ......
بلند ......بلند .......
"تا تو باشی تنها و تنها مخاطب شعر هایم .
من غربت را در هر جایی خارج از آغوش تو تفسیر می کنم...."
بغض می کنم ......
تشخیص اشک از باران به پای تو .......
دستانم یخ کرده ......به دنبالش قلبم...
کور سوی نوری چشمانم را ازار می دهد ......
کیست این مزاحم بی وقت ..........
خیره می شوم که با نگاه تندم از زندگی برهانمش ....
چه میبینم !!!
تو.......
زهرامحدثی(گیلانی)
زیبای
من
سیاه
اگر چشم تو باشد
سرم
که بر زانوان تو باشد
میدانم،
شب از چشمهای تو میآید
پنهانی
به درهها میریزد
بر
کوهها و دشتها میگسترد
دریایی
تاریک، زمین را در خود میپوشد.
سیاه
اگر چشم تو باشد
روشنای
من است.
من این راه را هزاران رفته ام ..
اگر مقصد بخششت نبود
به رحمانیتت قسم پا در راه نمی گذاشتم که نمی گذاشتم ..
ای روح دمیده در نوشته هایم ...
ای گرمای قطره قطره ای اشک هایم ...
ای شروع واقعه ،ای تخلص مانوس بیت اخر...
ای کریم ،ای رحیم ،ای رحمان ، ای مالک قلب شکسته ام ......
اشک هایم دست خودم نیست .....تو ببخش..
دل اشوبم دست خودم نیست ..تو ببخش ..
مرا شور بودنت به این ورطه کشاند ...تو ببخش ..
این زندگی کفر است ......خدایا تو ببخش ...
برگ از دل افتاد .....دلم به جاذبه ی خود تکانی نخورد ......خدایا تو ببخش ...
باران روحم تو بودی، باریدی بر کویر دستانم ،دستانم خالیست ...خدایا تو ببخش ...
هزاران بار صدایم کردی ،گوشم را پر کردم از حرف های دیگری.......خدایا تو ببخشنگو طفلی دل سپرده یه نفر دلش رو برده
بگو چون عاشقه قلبش تا به حال از غم نمرده
می دونی زندگی سخته بار حرف زور زیاده
اون کسی برده که قلبش رو به دست غم نداده
نگو طفلکی منم من من شهامتم زیاده
هیچ کسی هنوز تو دنیا مثل من که دل نداده
مثل پرواز پرنده توی قلب آسمونا
من دلو به عشق سپردم توی قلب کهکشونا
پر زدم من توی چشمات با تو من پرواز کردم
من از پایان می ترسیدم و آغاز کردم...
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم
تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم
قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟
یا در این قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟
شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم
شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من
در پس پرده ایمان بــــه تــــو کافـــر باشـم
دردم این است که باید پس از این قسمت ها
سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم
غ.طریقی
بغضی که مانده در دل من وا نمیشود
حتی برای گریه مهیا نمیشود
بعد از تو جز صراحت این درد آشنا
چیزی نصیب این من تنها نمیشود
آدم بهانه بود برای هبوط عشق
اینجا کسی برا تو حوا نمیشود
دارم به انتهای خودم میرسم ببین
شوری شبیه باد تو برپا نمیشود
از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم
احساس من درون غزل جا نمیشود
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی کردابم
تو در کدام سحر بر کدام اسب سپید
تورا کدام خدا
تو را کدام جهان
تو از کدام ترانه تو از کدام صدف
تو در کدام چمن همره کدام نسیم
تو از کدام سبو
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین ، آه
مدام پیش نگاهی ، مدام پیش نگاه
کدام نشاه دمیده از تو در تن من
که ذره ها وجود تو را که می بیند
به رقص می آیند
سرود می خوانند
چه آرزوی محالیست زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر
تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه ، صبر مخواه
که صبر راه درازی ، به مرگ پیوسته ست
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دور دست امیدی و پای من خسته ست
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو باز است و راه من بسته ست
فریدون مشیری