شباهنگام، در آن دم که بر جا درهها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
(نیما یوشیج)
شباهنگام، در آن دم که بر جا درهها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
(نیما یوشیج)
ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﮐﯽ ﻭﻟﯽ ﻗﻄﻌﻦ
ﺑﻪ ﻗﺪﻣﺖ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺗﻤﻠﮑﯽ ﮐﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ
ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ.ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﺩﻝ
ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ،ﺑﻌﺪﻫﻤﻪ ﯼ ﺗﻼﺵﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﺒﺮﯾﻢ ﺗﺎ ﺁﻥ
ﺁﺩﻡ ﺭﺍ " ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩ "ﮐﻨﯿﻢ . ﺑﻌﺪﻓﺎﺗﺤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺒﺎﻟﯿﻢ
ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻨﮓ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯾﻢ.ﮐﻢ ﮐﻢ ﻣﺤﺪﻭﺩﻩ ﯼ
ﺣﺮﯾﻢ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ،ﺗﻨﮕﺘﺮ
ﻭﺗﻨﮕﺘﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ. ﭼﺮﺍ؟ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﺁﻣﺪﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ. ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ
ﺳﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ.ﮐﻢ ﮐﻢ ﻣﯿﻔﻬﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ
ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ،ﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ،ﺗﻤﺎﻡ
ﻭ ﮐﻤﺎﻝ،ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ،ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺿﻌﻔﻬﺎ ﻭ
ﮐﺎﺳﺘﯽ ﻫﺎﯾﺶ .ﺑﻌﺪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ
ﺩﻫﯿﻢ.ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ
ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻥ ﺍﻭ،ﺗﺎ ﺁﻥ ﺯﻭﺍﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ
ﻣﺰﺍﺟﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ ﺭﺍ ﺑﺘﺮﺍﺷﯿﻢ ﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ
ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﻧﻘﺸﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻤﺎﻥ
ﭘﺮﻭﺭﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭﺩ
ﺩﺍﺭﺩ.ﺻﺪﻣﻪ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﯾﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﻢ .ﻭ ﺑﺎ
ﻫﺮ ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺠﺮﻭﺣﺘﺮ ﻭ ﺁﺯﺭﺩﻩﺗﺮ
ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ. ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺩ،ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺻﻔﺎﺗﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﺳﺖ،ﺍﺯ
ﺷﺮﯾﮑﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ،ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺷﺎﻟﻮﺩﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮑﺎﺭﯼ
ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ
ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ .ﭼﻮﻥ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺧﺼﻠﺖ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪﺷﺨﺼﯿﺖ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ" ﺁﻥِ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﺍﻭ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ. ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﯾﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ
ﻫﻢ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﯾﻢ.ﮐﻪ ﺑﻪﺗﻤﻠﮏ ﻧﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﺗﻤﻠﮏ
ﻧﺮﻭﯾﻢ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ ". ﺗﻮ ﻣﺎﻝ
ﻣﻨﯽ" ﺍﺯﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ
ﻣﯿﺒﺮﯾﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﺎﺭ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺩﺍﺭﺩ .ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ،ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺪ ﺷﯿﺊ ﺗﻘﻠﯿﻞ
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﻢ. ﺣﺎﻻ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻪ ﺷﯿﺌﯽ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺕ
ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﺟﺎﯾﺶ
ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ،ﻣﯿﺮﻭﺩ .ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ
ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﻦ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ
ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﺍﺩ.ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ
ﻧﮕﻪﺩﺍﺷﺘﻦ،ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ .ﺭﻫﺎ ...
ﯾﻌﻨﯽ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺷﺪ،ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ،ﻧﻪ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﻢ. ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻟﺬﺕِ
ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺭﺍﻧﭽﺸﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ،ﻣﻌﺸﻮﻕ
ﻭﺍﻗﻌﯽ،ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﺑﻌﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ
ﻫﺴﺖ. ﭼﻮﻥﻋﺎﺷﻖ ﻣﻌﺸﻮﻗﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻤﺎﻥ
ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺍﯾﻢ . ﻣﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺳﻬﻢ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻫﻢ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ
ﺣﺲ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻫﯽﻣﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭﺣﺲ ﻋﺸﻖ ﺭﺍﻗﺮﺑﺎﻧﯽ
ﺗﻤﻠﮑﻤﺎﻥ. ﻣﺎ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺳﻨﺪ
ﺑﺰﻧﯿﻢ،ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺳﻨﺪ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ ". ﺁﻧﺖ" ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ
ﺭﻣﺎﻥ" ﺟﺎﻥ ﺷﯿﻔﺘﻪ" ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺷﺎﯾﺪ
ﺑﺘﻮﺍﻧﯽﺟﺴﻤﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻨﯽ،ﺑﺎ ﺭﻭﺡ ﺳﺮﮐﺸﻢ
ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
دو واره آسمانه دیل پورابو
سیه ابرانه جیر مهتاب کورابو
ستاره دانه دانه رو بیگیفته
عجب ایمشب بساط غم جورا بو
تی واسی مو دامون بوشوم
افسرده و نالون بوشوم
جنگل سیاه و سرده
می آه دیل پور درده
داری باهر قدم دور میشی از دستام
من این حال بدو اصلا نمیخوام
خودت گفتی که از من خیلی دلگیری
میبینم که داری از دست من میری
میبینم که داری از دست من میری
تواین مدت چقدخاطره جم کردیم
شایدیه روزپیش همدیگه برگردیم
ولی فعلارسیدروز جداییمون
ببین خیس شده چشمای دوتاییمون
ببین خیس شده چشمای دوتاییمون
ازاون روزکه دلت سردشدمن امروزوتوخواب دیدم
میگفتم خواب بیربطه چون ازامروزمیترسیدم
از اونکه من میترسیدم سرم اومد چقدساده
دیگه عاشق نمیشم من ولی قلب آزاده!
دیگه عاشق نمیشم من ولی قلب آزاده!
بدون تلخه خیلی تلخه بی تو حتی آب خوردن
زندم اما زندگیمو بی تو غمها بردن
تلخه خیلی تلخه بی تو حتی آب خوردن
زندم اما زندگیمو بی تو غمها بردن
تلخه خیلی تلخه بی تو حتی آب خوردن
زندم اما زندگیمو بی تو غمها بردن
تلخه خیلی تلخه بی تو حتی آب خوردن
زندم اما زندگیمو بی تو غمها بردن
زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است
دل که می گیرد تمام سِحر و جادوها کم است
هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است
بادها فهمیده اند اعجاز شب بوها کم است
تا تو لب وا می کنی زنبورها کِل می کشند
هرچه می ریزی عسل در جام کندوها کم است
بیشتر از من طلب کن عشق ! من آماده ام
خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است
از سمرقند و بخارا می شود آسان گذشت
دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است
عاشقم ، یعنی برای وصف حال و روز من
هرچه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است
من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم
جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است!
رضا نیکوکار
مانند شیشه ای که خریدار سنگ بود
این دل شکستن تو برایم قشنگ بود
رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت
آغاز خودکشی هزاران نهنگ بود
ماه شب چهاردهی که تصاحبت
چون حسرتی به سینه ی صدها پلنگ بود
خوشبخت آن دلی که برای تو می تپید
خوشبخت آن دلی که برای تو تنگ بود
تو: یک جهان تازه پر از صلح و دوستی
من : کشوری که با همه در حال جنگ بود
با من هر آنچه از تو بجا ماند نام بود
از من هر آنچه بی تو بجا ماند ننگ بود
پایین نشسته ام که توبالا نشین شوی
این ماجرا حکایت الاکلنگ بود...
رضا نیکوکار
بند آمده در حسرت وصف تو زبان ها
این آتش عشق است که افتاده به جان ها
در حیرت چشم تو و ابروی تو ماندند
انگشت به دندان همه ی تیر و کمان ها
زانو زده در پای بزرگی تو انگار
الوند و دماوند و سهند و سبلان ها
بی تابم و بی تابی من شهره ی شهر است
نگذار فروکش بکند این هیجان ها
آن قدر دل تنگ مرا ضرب خودت کن
تا گوش فلک کر شود از این ضربان ها
من با تو غزل می شوم و شعرترینم
ای علت بی چون و چرای فوران ها
تو کیستی ای عشق ! که بانام توسکه ست
بازار تمام شعرا ، مرثیه خوان ها
تا لحظه ی رویایی دیدار تو ای خوب
من خون به جوش آمده ام در شریان ها
ای کاش ببندی چمدان سفرت را
این جمعه بیفتد به تو چشم نگران ها
رضا نیکوکار
آدمهایى هستند در زندگیتان؛
نمی گویم خوبند یا بد..
چگالى وجودشان بالاست...
افکار،
حرف زدن،
رفتار،
محبت داشتنشان
و هر جزئى از وجودشان امضادار است...
یادت نمی رود
"هستن هایشان را.."
بس که حضورشان پر رنگ است.
ردپا حک می کنند،اینها روى دل و جانت...
بس که بلدند "باشند"...
این آدمها را، باید قدر بدانى...
وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهاى
بى امضایى که شیب منحنى حضورشان، همیشه ثابت است. . .
بعضی از آدم ها ترجمه شده اند
بعضی از آدم ها فتو کپی آدم های دیگرند.
بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.
بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی دارند
بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند
بعضی از آدم ها را چند بار باید بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم
و بعضی از آدم ها را باید نخوانده کنار گذاشت
از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها جریمه...
قیصر امین پور